Shakespeare’s sonnets
2021-03-23ناوارR.R.Z
2021-09-02[vc_row rtl_reverse=”yes”][vc_column width=”1/2″][vc_column_text css=”.vc_custom_1625823031230{margin-top: 2% !important;border-radius: 1px !important;}”]
ذات الحروف
از کتاب رصد کردن خواب های افلاکی با تلسکوپ سُرب
چاپ 1390
[/vc_column_text][/vc_column][vc_column width=”1/2″][vc_single_image image=”1944″ img_size=”large” alignment=”center”][vc_row_inner][vc_column_inner][vc_btn title=”PDF” style=”custom” custom_background=”#086289″ custom_text=”#ffffff” shape=”round” size=”lg” align=”center” link=”url:https%3A%2F%2Fanimaehtiat.com%2FAnima%2Fuploads%2F2021%2F07%2F%D8%B0%D8%A7%D8%AA-%D8%A7%D9%84%D8%AD%D8%B1%D9%88%D9%81.pdf|||”][/vc_column_inner][/vc_row_inner][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column][vc_column_text]
ذات الحروف
(يکي از صورفلکي به شکل بانويي زيبا با دستهاي باز، پاهايي بلند وتاجي از ب بر سر)
يک چند يک
وقتي که مُدامم يک گريهها از درخت نارون
دريافتمي مي
نفوس بد نزن اين قنات کنار همين سنگهاي سر به هوا
يک چهل سيب آب دارد
با انگشتهاي فروتن نهنگِ بالدار رِندکانِ خجسته
که گويي آفتابگردانند
سوار بر دو اسب از دو بال از دو مرجان را از يک وَ چند يک
سرخ و صبوح مدامم مي دريافتمي
گِل گرفته مثل کلابه و تار باغهاي انار است
و روز آدينه از درختهاي سيب. ما به نخچير ميرويم«:~ و تنها دکتر محمد معين حق دارد در آثار من کنجکاوي کند. دکتر محمد معين که هنوز او را نديدهام مثل کسي است که او را ديدهام. اگر شرعا ميتوانم قيم براي ولد خود داشته باشم دکتر محمد معين قيم است. ولو اينکه او شعر مرا دوست نداشته باشد.
چقدر بيچاره است انسان»
تصوير يک:
درختِ بلند. درخت. بلند. درخت ايستاده تک و تنها کنار دشت. درختِ باردار از آينه. و گرداگرد آن مردمان سپيدپوش میگريند.
تصوير دو:
استخر بزرگ. با ديوارهاي سياه. کف سياه. پُرِ ماهيهاي کوچک. خيلي کوچک. با رنگهاي سفيد. سرخ. سياه. زرد.
تصوير سه:
در کارگاه کوزهگري بودم دوش. مرد چرخ را می چرخاند که گِل روي آن بود. از گِل قرار است کوزه درست شود. پشت سر مرد (که چهرهاش به مينياتورهاي خيام ميماند، اثر استاد بهزاد) ديوار سياه است. سمت راست او کوزة شکسته است. آن را پُرِ خاک کردهاند. گياه نامعلوم از آن روييده است. مرد ديگري گِل لگد میکند. دور تا دور کارگاه پُرِکوزه است. تمام ديوارها سياهِ سياه است. تمام کوزهها را از خاک پُرکردهاند. در دهانه هرکدام شمع روشن است. صداي غژغژ چرخ هنوز به گوش ميرسد آنقدر سرخ که گريه افتاده بودند و آب
سفيده کشدار تخم مرغ بود
که از لب و لوچهاش روي يخهاش ميريخت
و دود آبي مايل به سبز نشت ميکرد
توي نهر نشسته بودند و از دهانهاشان
طاووسها را به دنيا ميآوردند
يکي با لگد زد و دوباره زد:
«:~ هي… مردم دلشون نميخواد به ديوونه نيگا کنن… شگون نداره»
و چشمهاي از حدقه بيرون پريده
که عينهو به عمل آوردن فلفلهاي سياه بود
گفتم:
«بنجي گلابتون… بنجي گلابتون» جونم!
اونوق تو ميگي دايهداري کنم
هن.. تا دنبال پُلي تو
اون ديوونه دريازده
پابرهنه به کوه و دريا زده
مث شبايي که براش بابونه دم می کردم و ديدم رو مژههاش
برگاي بابونه شبنم گرفته بود توي شب
جيرجيرکا شال سيا ميبافتن می بس دورکمرش هميشه خدا دو نفسه بود
حتا وختي که موهاش مث بچههاي گورزا سفيد شده بودن
بهش گفتم سقتُ با بارون ورداشتن؟ خنديد.
روي لباشُ چراغون ميکردن و چشماش آونگاي باکره انگور بود و
آن روزها را پسرک با چشمهاي آفتابي درشت و اندامي انگار رشتههاي پنبه با بازوهاي دستِ تاک پيچ پيچ و مست و تصوير دو اسبِ گلدوزي شده برسينهاش چوپاني ميکرده است و دخترک با دو مشک ساده خالي شير بر سينهاش گليم ميبافته مثل گيسوهايش و روز قبل روي گليم شمايل زنگولهدار مارماهي مهيب را ميبيند که ناگهان نقش زيبايش از نقشهاي درهم لوليده لوليان گليم برجستهتر شده است و وقتي چوپان ميرفته تا گله را ببرد به يکي از مراتع که شايعه بوده پر از پريان اثيري است دخترک را ميبيند لبِ چاه با همان دو مشک برجسته خشک که آمده بوده تا با دولاب از خوانهاي زيرِ زمين آب بياورد بالا و دخترک با دو بادام ميشيِ کوهي و لبهاي انار سرخ صحرايي و معاشقه ققنوس و اصوات سنگهاي آهنربايياش هرچه طناب را ميکشيده دولاب بالا نميآمده است و چوپان هم که براي آب خوردن دولاب را بالا ميکشد عرق مينشيند روي پيشانياش و وقتي که ميبيند از دولاب جاي آب چيزي شبيه تخم مارماهي اما خيلي سنگينتر و بزرگتر بالا آمده است عرقش خشک ميشود و به دخترک ميگويد که به کسي چيزي نگويد و اين تخم را در جاي امن لاي سنگلاخ چال ميکنند زير درخت شاه توت کهنسال با تابوتي از چوب باغهاي مچاله شده در هوا چوپان به چرا ميرود و مدامش تصوير دامن زرکدوزي شده دختر با همان بوي باکرگي و موهاي بافته شده با عصاره تلخ علف يا تصوير تخم مارماهي در هم حل ميشده و گيج ميشده و با خود گفته بوده است شبها را ميتواني مدامش تکرار ميکرده که لحظاتي را هي در مستي و مدهوشي کوه و آنگاه از جادهاي بُزرو ميرود بالا با گله و هواي دخترک که دو گردوي خام گرد بر سينهاش مليلهدوزي شده بوده مدام مست وگمش ميکرده است و وقتي گم ميشود از نشانههايي که ميبيند درختان خميري آبي خميده و کوهاي سرخ لخته لخته مثل شير بريده رودخانههايي که از بخار دهانشان خطهاي فسفري ساطع ميشده و سربالا بوده جريانشان و گياهاني با هستههاي زمرد که از آنها آويزان بوده با سيب و ساعت و مادربزرگ با عينک تهاستکانياش و بهار نارجهاي تلخ دمکردهاش قصه گفته بوده سالها پيش آنجا هر سنگ را که برداري يک مارماهي زنگولهدار دو سر ميرويد و درختهاي گردويي دارد که مثل مشک دختران قبيله رويشان دو اسب بالدار روييده و تمام اين نشانهها که هي ظاهر ميشده از هوش ربايي دخترک کم ميشده تا ناگهان پاهايم يکي از خرسنگها را لغزانده بود و جابجا کرده بود و مارماهي زنگولهدار دو سر از زير سنگ ميرويد که از وحشت و شادماني تمام موهاي بدنم را سيخ کرده بوده است که فرياد ميکشد و بيهوش ميشود و وقتي که چشمهايم را باز ميکنم ميبينم که سايه بودهام و به جسمي ظريف تبديل شدهام با همان چشمهاي ميشي و لبهاي انار سرخ صحرايي و معاشقه ققنوس و اصوات سنگهاي آهنربا و دو گردوي گرد خام بر سينهام مليلهدوزي شده بود و دقيق که ميشود ميبيند همان دخترک است و کنار رود ماه و ماهي افتاده است و در همان لحظهاي که چوپان از هيبت و شادماني آن واقعه کرخت ميشده دخترک هم به سراغ تخم مارماهي ميرود و اين حادثه را هم روي گليمش بافته بوده شب قبل که لاي پوستههاي ترک خوردة تخم سر برميآورد و دخترک از وحشت و خوشي تمام موهايش و گيسهاي بافته شدهاش سيخ ميشود و وقتي چشمهايش را باز ميکند ميبيند که به ماهي بالداري تبديل شده با چشمهاي آفتابي درشت اندامي شبيه آبهاي شيرين و شفاف با بالهايي مثل برگ نهنگهاي بالدار پيچ پيچ و مست که تصوير يک اسب با مشکي پر از شير روي پرهايش حک شده است شبيه صورت شاهزاده احتجاب با پنج خروس جنگي اخته که روي نيمکت سنگي نشسته است
توي يک قاب عکس کهنه.
خروس جنگيها تاجهاي سرخ دارند به رنگ خون عروسان دريايي.
و گوشهاي بل بل شازده توي ذوق ميزند.
يکي از خروس ها:
«قوقولي قوقو… قوقولي قوقول»
کدي از چپ وارد ميشود.
کدي:
«بنجي! …کجايي؟! …. بنجي! … ديگه اون عطرُ نميزنم… بيا اونُ به يکي هديهاش بديم… بيا! … بنجي! … اون غريبه رفته… نيگاکن ديگه توي تاب کسي نيس… بنجي!!»
شاهزاده احتجاب:
«فخرالنساء تويي… فخرالنساء…»
کدي متوجه شازده ميشود.
کدي:
«شازده صداي بنجيرو نشنيدي…! ازصب تا حالا گم وگور شده… اون نميتونه توي سرما دووم بياره…»
يکي از خروس ها:
«قوقولي قوقو… قوقولي قوقول»
شاهزاده احتجاب:
«فخرالنساء چرند نگو… دوباره بزک کردي… بنجي کيه…. چن بار بهت بگم…»
کدي:
«شازده شوخي بسه… اون سرما ميخوره… دايي موري گف اونُ طرفاي صب اينجا ديده… همهاش تقصير…. (فرياد ميکشد و لاستر را صدا ميزند)…. لاستر… »
و بعد از راست در حاليکه لاستر را صدا ميزند خارج ميشود.
يکي ديگر از خروسها:
«قوقولي قوقو… قوقولي قوقول»
شاهزاده همچنان توي عکس روي نيمکت نشسته و چشمهايش پوسته شده و فروريخته است با چند…
يا چند يک با بال فرشتگان مقرب که يک
چند فرسخ چشم بينا
همخوابگان شکر آب چکه ميکند آب
و قيراندود بود سقف آسمان ثوابت يکي يکي بود دوشيده بودند
شهرزاد!
بانو شهرزاد!
قرارمان نبود از لابهلاي نيزهها و گنبد کبود
که نار پستانهاي سفت ترکيب مطلوب
و از مصدريت شير تو بود صبح که در مه
يا ناهيد و غبار صبحگاهي چکه ميکند آب قصه ميگويد:
صورت پرنده تکههاي صورتت از انحناي رنگها
سيم سياه برق اريب در ابروهاي من نشت ميکند
و حتا روايت کردهاند چند
يا چند يک با، بال فرشتگان مقرب از شانههايشان
پرنده~ تکههاي صورتت هاله ميسوزد
شهرزاد! بانو شهرزاد!
روي صندلي
کنار شومينه چوبهاي عناب ميسوزند
قصه ميگويد براي خليفة اصغر
و اينبار تقدير و کلبههاي آب تلفيق شده بود
با چنار نارهاي رباني
حالا که حمله کردهاند باران نيزهها و فلاخن ليوان و
سيبهاي شکسته در عينک درشت/دوشيده بودند/ شديد بود
و تمام رُزها را يکي يکي سياه زرد نارنجي
بنتالشمس خنده ميکند چند
يا چند يک چند و يک فرسخ چشم بينا
بوي دنياي مادران بو مي ميتابد از لبهايت يکي
يکي بود
آب آفتاب و
جسم جاويد برميگردد به از لبهايت يکي
تاج خروس جنگيها خم، خمپاره زوزه ميکشد
چشم گرگ ميپاشد چکه ميکند آب قصه ميگويد:
«غير از خدا هيچ کس نبود»
و ماه را نطفهها که الواح محفوظ کوچکاند هم نبودهايم چند
يک همين چشم بينا
چند يک شکر به خواب ميبينم باغهاي ارديبهشت
و نارنج تکههاي صورتم را که با چاقو
(پوتيفار و مکر) فار چند يک يکي بود / دوشيده بودند
فار پستانهاي سفت / چنار ترکيب مطلوب
شديد بود به رنگ ابليس در ابروهاي من نشت ميکند مدتي دراز
شهرزاد!
بانو شهرزاد!
اين همان هوايي است که ما دوست داشتهايم
جملهها
به هيات موها دراز
به آميزش حرف
و حرفها گندمهاي ديوانه بودند
و حرفها تنورهاي برشته در هيزم آفتاب بودند
اين همان هوايي است که ما دوست داشتهايم
و خوشبختانه اخيرن مجموعهاي خطي
به روی پوست آهو، در غاری کهنه يافت شد
حواشي آن طومار به خطي غير از خط اصل نسخه عبارت از چند مقامه و شعر به فارسي کهنه است
يکي از شعرها را اين جا آوردهايم:
:~ تا بنده شد زباغ چو بدر منير گل
برد از نسيم خويش اثر بر اثير گل
بلبل اسير عشق گل است از جهان و بيک
در دست عشق خويش مبادا اسير گل
ميبشکفد ز رغم فروشندگان عطر
بازار مشک سوسن و نرخ عبير گل
گر احتياج طفل به شير است لاجرم
طفل است و ميخورد زِ نَم ابر شير گل
چون برگزيد خلد چمن را به نايبي
در ملک حسن کرد سمن را وزير گل
ماه بلند رفعت است که قصد نشاط را
داد از جمال خويش به عمر قصير گل
بلبل زهجر گل به نفيرآمدي و باز
اکنون کند ز مشعله او نفير گل
« متن کامل را به صورت PDF از بالا دريافت کنيد»
modulationart@[/vc_column_text][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column][vc_separator][/vc_column][/vc_row][vc_row nav_menu=”45″ title=”Quick access”][vc_column width=”1/4″][/vc_column][vc_column width=”1/4″][/vc_column][vc_column width=”1/4″][/vc_column][vc_column width=”1/4″][vc_wp_custommenu nav_menu=”45″ title=”Quick access”][/vc_column][/vc_row]